آرزوهای مرد شش کیلو و 500 گرمی!
به گزارش فروشگاه های میهن، خبرنگاران: محمد قادرزاده با 21 سال سن و 64 سانتی متر و هفت میلی متر قد، کوتاه ترین مرد دنیا است.
روزنامه همشهری نوشت: روستای خورخوره در 55کیلومتری شهرستان بوکان (استان آذربایجان غربی)، جایی است که 21سال پیش، کوتاه قامت ترین مرد ایران و جهان در آن متولد شد. محمد قادرزاده این مرد کوچک ایرانی با 64سانتی متر و 7میلی متر قد و 6کیلو و 500گرم وزن بعد از ثبت نام خود در کتاب رکوردهای ایرانی 1400 حالا در راستا ثبت جهانی رکوردهای گینس قرار گرفته است. این داستان مرد جوان و کوتاه قامتی است که در یکی از دورافتاده ترین روستاهای غرب کشور، آرزوهایی بزرگ در سر می پروراند و چشم به راه حمایت های نیکوکاران است.
تولد با 800گرم وزن!
خنده رو و شوخ طبع است. آنقدر که لبخند به جزئی لاینفک از صورتش تبدیل شده و صدای خنده هایش اغلب حین گفت وگویمان طنین می اندازد. اصلا به سبب همین گشاده رویی و اخلاق نیک است که بین اهالی روستایشان، به کوتاه قامتِ خنده رو معروفیت یافته. موهای کم پشتش را به سمت راست شانه زده و لباس کردی به تن نموده. سایز لباسش 3 یا 4 (نوزادان یک تا 2ساله) است که آن هم باز بزرگ تر از جثه اش به نظر می رسد. رنگ لباسش هم همان رنگ مورد علاقه اش است که معمولا مشابه آن بسیار دارد. فرکانس زیر و پایین صدایش با لهجه کردی که آمیخته می شود، کلمات را اندکی نامفهوم به گوش می رساند. برای همین، او کمتر سخن می گوید و بیشتر اسماعیل قادرزاده، پدر این مرد کوچک بوکانی، گفت وگو را پیش می برد. گاهی هم که لازم باشد مانند مترجم ها، عبارات محدود و کوتاه محمد را با تکرار و زبان ساده، برایمان قابل فهم می نماید. اسماعیل، در خاطراتش به گذشته بازمی شود.
به 22تیر ماه سال1381 که محمد به جهان آمد: من و همسرم، قوم وخویش نزدیک هستیم. به همین دلیل، پیش از تولد آقامحمد، 2فرزند دیگر داشتیم که از دست دادیم. امکانات در روستای کوچک ما خیلی کم بوده و هست؛ طوری که کمتر کسی از دردسرهای احتمالی ازدواج فامیلی خبر داشت. نه مرکز بهداشت ثابتی، نه دوا و دکتر خوبی. خاتون (اشاره به همسرش و مادر کوتاه ترین مرد جهان می نماید) که درد زایمانش گرفت، با هزار زحمت او را به بیمارستان بوکان رساندیم. دکتر و پرستارها بعد از کلی معاینه و آزمایش، دست به کار شدند تا آقامحمد به جهان بیاید؛ آن هم با 800گرم وزن! تا چند ماه در دستگاه بخش مراقبت های ویژه نوزادان بستری بود و کسی هم درست و حسابی به ما شرح نمی داد مشکل فرزندمان چیست؛ چرا وزن نمی گیرد یا چرا رشد کافی مثل بقیه نوزادها ندارد! گاهی از برخی پرستارها می شنیدیم که امیدی به زنده ماندن این پسرمان هم مانند بچه ها قبلی مان نیست.
تا اینکه وزن آقامحمد رسید به یک کیلوگرم و بعد هم او را گذاشتند بغلمان و گفتند پسرتان مشکل ژنتیک دارد و بهتر است ببریدش تهران برای مداوای بیشتر. کارگر روزمزد بودم و تنگ دست. با کلی قرض و بدهی، همراه خاتون و آقامحمد راهی تهران شدیم. از این بیمارستان به آن بیمارستان؛ از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه! روزگار سختی بود. خدا دیگر بَرشان نَگرداند. از یک طرف غصه بیماری ناشناخته طفلکم و از طرفی روزی تنگ. گاهی فکر می کنیم اگر اوضاع مالی مان بهتر بود شاید آقامحمد با توجه به این همه پیشرفت علم، درمان می شد.
کوتاه قامت اما بااستعداد
محمدِ کوتاه قامت، طوری به صحبت های پدرش گوش می دهد که گویی نخستین بار است داستان خود را از دهان پدر می شنود. دستان کوچکش را روی هم گذاشته و با چشمان درشتش، صورت پدر را می پاید. حالت چهره اش از خوشحالی به ناراحتی و برعکس با بازگویی خاطرات پدر، تغییر می نماید. گاهی لبخند می زند و گاهی غمگین می شود.
اسماعیل ادامه می دهد: چند ماهی گذشت تا اینکه بالاخره پزشکان تهران هم مشکل ژنتیک آقامحمد را تأیید کردند و گفتند که درمان خاصی نمی توان برای ادامه رشد جسمی و طبیعی او انجام داد. گفتند که پسر شما با این مشکل ژنتیک متولد شده و با آن هم باید زندگی کند. فقط یادم هست 3عدد آمپول برای آقامحمد تجویز کردند تا توانایی راه رفتن در او تقویت شود. آمپول هایی گران قیمت که بعد از چند ماه جست وجو در ایران یافت نشد و دست آخر به واسطه یکی از اقوام پزشکان آقامحمد از یکی از کشورهای اروپایی تهیه شد. با تزریق آمپول ها، پسرم توانست راه برود. هر چند هنوز هم پای راستش هنگام پیاده روی کمی لنگ می زند و گاهی هم درد امانش نمی دهد.
ضعف بدنی، رشد ناقص و دندان های ناکافی هم اذیتش می نماید اما باز هم خدا را شکر. خدا را شکر که پسرمان انسان خوش قلبی است و بین مردم، محبوب. من و مادرش، یک روز را هم بدون حضور آقامحمد در خانه نمی توانیم سر کنیم. مایه نشاط و دلگرمی ماست و اغلب اوقات در ایوان خانه، تکه فرشی می اندازیم و ساعت ها حرف می زنیم و چای می خوریم. آقامحمد که حرف می زند احساس می کنم دیگر هیچ خواسته و آرزویی ندارم جز عاقبت به خیری او. همسایه ها و فامیل نیز به عشق آقامحمد، دَرِ خانه مان را می زنند و احوالمان را می پرسند.
به ویژه از آن موقع که جمعی از خیران، نخستین مدرسه روستا را به خاطر آقامحمد ساختند. اصلا برکت خانه و روستای ما، آقامحمد است. حتی یک بار هم بابت شرایط جسمانی او به درگاه خدا شکایت نکردم. تا بوده دعا بود و شکر. گاهی هم اگر غمگین و ناراحت می شوم فقط از روی شرمندگی برآورده نکردن نیازها و آرزوهای او و ترس از آینده اش بعد از مرگ خودم است. پسرم خیلی باهوش و بااستعداد است. همواره دلش می خواسته مدرسه برود و مانند هم سن و سال هایش خواندن و نوشتن یاد بگیرد اما به هزار و یک دلیل از کمبود کلاس درس در روستا گرفته تا ثبت نام نکردن او به دلیل نقص جسمانی، این آرزو محقق نشد. چون خودم سواد ندارم برای رسیدن آقامحمد به این آرزو بسیار کوشش کردم.
یا به آموزش و پرورش بوکان می رفتم یا از بهزیستی کمک می گرفتم. اما اینها هیچ کدام به نتیجه نرسید و یک گوشی دست دوم هوشمند برایش خریدم تا با آن به صورت خودآموز چند کلمه ای را یاد بگیرد. هر چه یاد می گرفت به من و مادرش هم یاد می داد. اسماعیل در صحبت هایش بعلاوه به خرده تراژدی های زندگی شان نیز اشاره می نماید و می گوید: بعد از آتش سوزی خانه مان (ناشی از برق)، آسیب دیدگی من (در پی فرو ریختن دیوار حین کار) و بدتر شدن اوضاع مالی مان، ماجرای معروفیت آقامحمد و ثبت رکوردش به عنوان کوتاه ترین مرد ایران و جهان پیش آمد.
بعد از آن به همت یک نیکوکار، قرار شد هر روز معلم خصوصی از نهضت سوادآموزی آموزش و پرورش شهرستان بوکان به خانه مان بیاید و سواد یاد آقامحمد بدهد. در همه این مدت نیز از پیگیری های درمانی و پزشکی او غافل نشدیم. چراکه ضعف بدنی، باعث سرماخوردگی های مداوم در او می شود و باید تحت مراقبت همیشگی باشد.
چشم به لطف خدا و کمک خیران داریم
اسماعیل و خاتون (محمدی) با توجه به ازدواج فامیلی و اختلال ژنتیک برای همواره از فرزندآوری منع شده اند. اسماعیل بیشتر شرح می دهد: مشکل ژنتیک من و همسرم باعث شد تا پزشکان ما را از فرزندآوری منع نمایند. ما هم که راضی هستیم به رضای خدا و از طرفی آقامحمد برایمان نعمتی تمام و کمال است، برای همین ترجیح دادیم او تک فرزند بماند.
حالا درست است که تا به امروز نتوانستیم مهم ترین آرزوهایش مانند نقل مکان به شهر با هدف استفاده از امکانات بهتر و بیشتر، فراگیری مهارت رانندگی، با سواد شدن، معلم شدن، ورزشکار شدن و راه اندازی مرکز استعدادیابی ویژه افراد توانیاب یا دارای اختلال ژنتیک را برآورده کنیم اما به لطف خدا و کمک خیران چشم دوخته ایم تا آقامحمد، فرزند ایران، استعدادهایش شکوفا شود. او برای اینکه سواد خواندن و نوشتن یاد بگیرد تا مدت ها، شب و روز گریه می کرد و بی قرار بود.
به ویژه وقتی می دید همه دوستان و هم سن و سال هایش به بهانه ادامه تحصیل، شاغل شدن و یا اعزام به خدمت سربازی از روستا مهاجرت می نمایند. تا اینکه برای اولین بار از صدا و سیمای مهاباد آمدند و از مورد عجیب آقامحمد، چند باری فیلم تهیه کردند. بعد آن هم، مسئولان کمیته ثبت رکوردهای ملی ایران با ما تماس گرفتند تا نام او را ثبت نمایند. اینها همه اتفاقات خوبی هستند که حتما آقامحمد را در رسیدن به آرزوهایش کمک می نماید و به اختلال ژنتیکش معنایی متفاوت می بخشد.
گفته هایی از فرکانس زیر
وقتی از این جوان کوتاه قامت بوکانی می خواهیم تا چند کلامی برایم صحبت کند، می گوید: روستای ما امکانات اولیه ندارد. گاز نداریم. تابستان ها هم آب نداریم. کلاس درس هم که تازگی ها نونوار شده. شاید جمعیت روستا به زحمت به 250نفر برسد که امیدشان به زمین کشاورزی یا زور بازویشان است. ولی اینها برای رسیدن به آرزوهایشان کافی نیست.
آرزو نباید به حسرت تبدیل شود. من 21سال دارم و هنوز آنطور که باید خواندن و نوشتن نمی دانم. دلیلش شاید مسائل جسمانی ام باشد ولی بی امکاناتی هم در آن نقش داشته. از کوتاه بودنم نه خجالت می کشم و نه آن را مانعی بزرگ برای رسیدن به آرزوهایم می دانم. با همین قد کوتاه می توانم کارهایی را انجام دهم که خیلی از افراد معمولی توانایی اش را ندارند. کارهایی که مسئولان باید هم کشفشان نمایند و هم برایش شرایط به روزی را فراهم نمایند.
امور تبلیغاتی، هنری، فرهنگی و فعالیت در فضاهای مجازی یکی از هزاران کاری است که ظرفیت کشف و بسترسازی دارد. آدم هایی مثل من، مهارت های خارق العاده ای دارند که متأسفانه از بین آن همه توانایی و مهارت، فقط ثبت رکوردمان به چشم می آید. کاش کسی پیدا شود و دستمان را برای رسیدن به آرزوهایمان بگیرد. او که اوقات فراغتش را با تماشای فیلم، مسابقات فوتبال و گشت وگذار در فضای مجازی سپری می نماید، خیلی کوتاه می گوید: کاش بعد از ثبت رکورد، حمایتی هم در کار بود.
منبع: توریسم آنلاین